در غبار کوچه ذهن
من در اینجا و دلم در سنگرم جا مانده است
روح جان پروردهام از پیکرم جا مانده است
نیست شوق پر کشیدن در وجودم یا که نه
قدرت پرواز از بال و پرم جا مانده است
خالى دستم دلیل ترس از بیگانه نیست
در گلوى شب پرستان، خنجرم جا مانده است
روى خاکستر، میان کوچههاى سوخته
رد پاى شعرهاى دفترم جا مانده است
با همین یک پاى زخمى جاده را طى مىکنم
مىروم آنجا که پاى دیگرم جا مانده است
ناگهان چون این غزل از کوچه ذهنم گذشت
در غبار کوچه بیت آخرم جا مانده است
نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/8/19 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...